|
چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, :: 15:1 :: نويسنده : فاطیما
با همین دست به دستان تو عادت کردم/ این گناه است ولی جان تو عادت کردم/ جا برای من گنجشک زیاد است ولی/ به درختان خیابان تو عادت کردم/ مانده ام آخراین شعر چه باشد افسوس/ بر نداشتن پایان تو عادت کردم/
چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, :: 14:52 :: نويسنده : فاطیما
هیچکس اشکی برای ما نریخت... هرکه با ما بود از ما میگریخت.... چند روزیست حالم دیدنیست... حال من از این و آن پرسیدنیست... گاه بر روی زمین زل میزنم... گاه بر حافظ تفعل میزنم... حافظ دیوانه فالم را گرفت... یک غزل آمد که حالم را گرفت... ما ز یاران چشم یاری داشتیم... خود غلط بود آنچه میپنداشتیم....
سه شنبه 20 فروردين 1392برچسب:, :: 19:16 :: نويسنده : فاطیما
love is non stop like sea is shine like star is warm like sun is soft like flowers is beautifull like YOU
سه شنبه 20 فروردين 1392برچسب:, :: 19:1 :: نويسنده : فاطیما
Dear Mr. Ahmadi I would like to say thanks to your perfect teaching during last semester and Im delighted to honor you as the best teacher in the world. your student Fatima ادامه مطلب ...
سه شنبه 20 فروردين 1392برچسب:, :: 15:38 :: نويسنده : فاطیما
هیچ کس حیرانیم را حس نکرد لحظه ویرانیم را حس نکرد در تمام لحظه هایم هیچ کس خلوت پایانی ام را حس نکرد آنکه از اول به دیدارم شتافت لحظه پایانی ام راحس نکرد
سه شنبه 20 فروردين 1392برچسب:, :: 15:30 :: نويسنده : فاطیما
دلم تنگ است/ دلم میسوزد از باغی که میسوزد/ نه دیداری نه بیداری نه دستی از سر یاری/ مرا آشفته میدارد چنین آشفته بازاری
دو شنبه 19 فروردين 1392برچسب:, :: 19:49 :: نويسنده : فاطیما
پسر به بابا : بابا میشه بپرسم شما ساعتی چقدر پول در میارین ؟ پدر : تو نباید دخالت کنی توی این مسائل ! ولی من ساعتی 10 هزار تومان در میاریم.
ادامه مطلب ...
شنبه 10 فروردين 1392برچسب:, :: 16:42 :: نويسنده : فاطیما
تومرا می فهمی.... من تو را میخواهم...... و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است.... تومرامیخوانی... من تورا ناب ترین شعر زمان میدانم..... وتو هم میدانی.... تا ابد در دل من میمانی.....
شنبه 10 فروردين 1392برچسب:, :: 15:19 :: نويسنده : فاطیما
باز به یاد تو و آن عشق دل انگیز... بر پیکرخور پیرهن سبز نمودم...... درآینه برصورت خود خیره شدم باز.. بندازسرگیسویم آهسته گشودم.. عطربراوردم برسروسینه فشاندم.. چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم... افشان کردم زلفم را برسرشانه... کنج لبم آهسته خالی نشاندم... گفتم به خود آه و صد افسوس که او نیست.. تا مات شود زین همه افسون گری و ناز.... چون پیرهن سبز ببیند به تن من.. باخنده بگوید که چه زیبا شده ای باز... اونیست که در مردمک چشم سیاهم... چون خیره شود عکس رخ خویش ببیند.. این پنجه ی افشان به چه کار آیدم امشب؟ کوپنجه ی او تا که در آن خانه گزیند؟.. اب آینه من مردم از این حسرت و افسوس.. اونیست که برسینه فشارد بدنم را... من خیره به آیینه و او گوس به من داشت .. گفتم که چه سان حل کنی این مشکل مارا؟ بشکست و فغان کرد که ازشرم غم خویش... ای زن چه بگویم که شکستی دل مارا..
شنبه 10 فروردين 1392برچسب:, :: 13:53 :: نويسنده : فاطیما
گفتم خرابت میشوم...گفتاتو آبادی مگر؟ گفتم ندادی دل به من...گفتاتوجان داری مگر؟ گغتم ز کویت میروم ...گفتاتوآزادی مگر؟ گفتم فراموشم نکن...گفتا تو در یادی مگر؟ |